خلاصه داستان: داستان بندهای است که چشمانش، چون ابر بهار، از اشک عشق الهی سرشار است، محمود که در قاهره زندگی میکرد به عنوان نایب قاضی در بورسا منصوب گردید. در طول انجام وظیفه در کنار قاضی نظیرزاده برای ایجاد عدالت در شهر، با شیخ افتاده آشنا شد. محمود که همواره آرزوی قضاوت داشت سرانجام به این مقام نائل آمد. با این حال، شیخ افتاده او را با دنیایی کاملاً متفاوت آشنا ساخت که درهای جدیدی را پیش روی او گشود.